در دين زرتشت، بشر موجودي است كه اهورامزدا را در رسيدن به پيروزي كمك ميكند. تاريكي و جهل و گناه، پروردگار و لشكريان اهريمنند و شكست اين لشكريان به دست بشر ممكن است. بشري كه مددكار خداست بالطبع مقام و احترامي ارجمند دارد و شخصيت او گرامي است.
در كتاب كورشنامه آمده است كه كورش براين اساس تربيت شد كه معتقد بود: «اگر تقاضاي ناصوابي از خدايان داشته باشد، شايسته است كه تقاضايش مورد اجابت قرار نگيرد؛ همچنان كه اگر خواهش غيرقانوني از مردم داشته باشد، شايسته است كه تقاضايش پذيرفته نشود.» و نيز كورش به پدر خود ميگويد: «متحدين ما تصور ميكنند كه تفاوت اصلي بين حكومت و رعيت اين است كه زمامداران امور بايد بهتر بخورند و صندوقهايشان از طلا پر باشد و بيش از ديگران بخوابند و روي هم رفته كمتر از مرئوسين زحمت بكشند و رنج ببرند، و حال آنكه به عقيدهي من ... تفاوت اصلي در اصابت نظر و پيشبيني امور و عشق به كار كردن است.» به موجب نوشتههاي اين كتاب، پدر كورش به فرزند خود ميآموزد كه نبايد براساس حكومت ترس مردم از زمامدار باشد، بلكه بهترين راه زمامداري آن است كه فرمانروا رابطهي خود و ديگران را رابطهي پزشك و مردم بداند. زمامدار بايد بيش از همه نيكي كند، بيش از همه شجاعت و رشادت نشان دهد، به همه چيز احاطه داشته باشد و همان غذايي را كه خود ميخورد به سربازان بدهد. گزنفون ميگويد كه كورش براي گرفتن جيرهي سربازي در صف سپاهيان ميايستاده و هر سپاهي در اين هنگام حق هرگونه اعتراضي به رفتار كورش داشته است. و نيز دربارهي غنايم جنگي بين سربازان، در حضور جمع عقيدهي عموم آنان را ميپرسد و در پايان كار ميگويد كه شرط رعايت اصل برابري، در نظر گرفتن داشتن لياقت افراد است. به عقيدهي كورش، براي تشخيص ميزان لياقت ميان خودي و بيگانه، پارسي و غير پارسي تفاوتي نيست؛ چنان كه «شما اگر اسبي نياز داشته باشيد، اسبي را انتخاب ميكنيد كه خوب باشد و هرگز نميپرسيد كه اسب مال كدام كشور است.» و نيز«با دوستي و صميميت است كه ميتوان در قلوب ياران و همكاران (منظور سپاهيان است) حس احترام و همكاري به وجود آورد، نه با ترس و وحشت.» اين فرمانروا عقيده دارد كه فتح كردن كشوري اين حق را براي فاتحاد ايجاد نميكند كه مردم مغلوب را اسير كند و جنگ حتيالمقدور بايد جنگ تن به تن باشد و نبايد كاري كرد كه آتش جنگ به كشاورزان و مردم غيرسپاهي نيز سرايت كند. نبايد شهر فتح شده را غارت كرد. اين پادشاه كه معتقد است: «مهمتر از تاسيس شاهنشاهي، اداره كردن آن است.» به سرداران خود ميگويد: «در پوشيدن لباس ساده به من نگاه كنيد.» و به اين ميبالد كه: «رفتار نامردانه و دور از عدالت با احدي نداشتهايم.» و «به نيروي تقوا و فضايل خود ملل ديگر را اداره كردهايم.» هيچ حق خاصي براي خود قائل نيست، و به سربازان خود ميگويد: «به روش و كردار من چشم بدوزيد و مراقب باشيد كه من به وظيفهي خود عمل كنم.» در يك دم مرگ، وصيتش اين است : «حرمت قانون را بر خود واجب بشماريد.» بدين گونه است كه گزنفون در پايان گفتار خود نتيجه ميگيرد كه: «كورش دومين سجيه ملكوتي انسان را، پس از پرستش خدايان، بسط عدالت ميدانست.» و فرمانبرداران خود را فرزندان خويش ميشمرد. اين مورخ روح عدالتخواهي ايرانيان را ميستايد و مينويسد: «در مدرسه، ايرانيان به كودك عدالت ميآموزند- همچنان كه ما خواندن و نوشتن را.» در پايان قرون وسطي، جوانههاي انديشهي دموكراسي از اين شاخهي فكري نمودار شد كه دين از دولت نيرومندتر است. اين انديشه در ايران نيز شناخته بوده است: «يكي از اركان سياست و حكومت كوروش آن بوده كه براي ملل و اقوام مختلفي كه اجزاي امپراتوري ايران را تشكيل ميدادند به آزادي عقيدهي ديني و عبادت معتقد بود و اين خود ميرساند كه براصل حكومت كردن با مردم آگاهي داشت.» ميدانست كه دين از دولت قدرتمندتر است به همين جهت است كه وي هرگز شهرها را غارت نميكرد و معابد را ويران نميساخت. يكي از زمينههاي اساسي انديشهي دموكراسي، احترام به شخصيت انساني و حيثيت بشري است. اين معني در دين زرتشتي به روشني تمام نمايان است؛ در نبرد اهورامزدا و اهريمن، انسان ناظر كارزار خدايان نيست، ميتواند به پيروزي اين يا آن كمك كند؛ در كار حدايان تاثيري زنده و فعال دارد. اگر به انديشه و گفتار و كردارنيك بگرود، به پيروزي نور كمك كرده است و اگر به دروغ و ظلم بپيوندد، پيروزي اهريمن را پيش آورده است. «انسان، مطابق تعليمات مذهب زرتشت، همچون پيادهي صحنهي شطرنج نيست كه در جنگ جهانگير دائمي بدون ارادهي خود در حركت باشد، بلكه آزادي اراده دارد، چه اهورامزدا چنان خواسته است كه انسانها شخصيتهاي مستقلي باشند و با فكر و انديشهي خود كار كنند.» ونيز: «اهورامزدا در واقع رمز مجموع نيروي جهان است كه براي برپاداشتن حق و عدالت در كارند، و اخلاق جز از راه همكاري با اين قواي خير فراهم نميشود.» بر اين اساس، با احترام به شخصيت انساني و عدالتپروري است كه: «ايرانيان نخستين ملتي هستند كه شاهنشاهي جهاني ايجاد كردند كه روح اغماض و عدالت، كه پيش از آن شناخته نبود، در آن حكمفرما بود.» هرودت مورخ مشهور يوناني از آزادگي ايرانيان ياد ميكند: «ايرانيان بهتر ميدانند كه بر روي زميني ناسپاس امير باشند تا اينكه در دشتي بذر بكارند كه محصول آن بردگي باشد.» افلاطون، حكيم بزرگ يوناني، دربارهي انديشهي آزادي و برابري در ايران قديم چنين ميگويد: «اين واقعيتي است كه ايرانيان در زمان كوروش به سوي آزادي رفتند تا بتوانند بر جمع زيادي از ملتهاي ديگر سروري كنند. اين سروران براي ملل تابع، آزادي به ارمغان بردند و آنان را هم تراز خود تربيت كردند. سربازان [ايراني] دوست سرداران خود بودند... در آن زمان همه چيز در ايران، در سايهي آزادي، دوستي و همكاري به سوي پيشرفت بود.»..... گوبينيو، كه ريشهي تمدن را در آسيا ميداند و معتقد است كه اگر آسيا نبود اروپا هيچ نداشت، دربارهي ايران مينويسد: «ايران، قديميترين كشوري است كه صاحب يك حكومت منظم بوده است.» در كتاب اردويرافنامه آمده است كه: «قانون به خط زرين روي پوست گاو نوشته ميشد و در ”مخزن نوشتهها“ در پايتخت نگاهداري ميشد، اما اهريمن بدكار، اسكندر شرير را وادار كرد تا كتابهاي قانون را بسوزاند. اسكندر بخردان را نابود كرد، قانوندان و دانشمندان كشور ايران را كشت و ميان بردگان بذر كينه و نفاق پاشيد ... هنگامي كه مردم ايران، شاه، حكام و قانوندان را از دست دادند، آنان را به جدايي افكند و ايمان خود را از دست دادند.».... در دينكرت قدرت پادشاهان به حدود ديني و اخلاقي دقيق مقيد شده است، از اين قرار: «1.رعايت آنچه مربوط به تكليف پادشاهان نسبت به دين بهي است؛ 2. عقل سليم؛ 3. اخلاق نيكو؛ 4. قوهي عفو و اغماض؛ 5. محبت نسبت به رعيت؛ 6. نيروي تهيهي آسايش براي رعايا؛ 7. شادي؛ 8. تذكر دائم به اينكه جهان گذران است؛ 9. تشويق مستعدان و كاردانان؛ 10. تنبيه نالايقان؛ 11. حسن سلوك با روساي كشور؛ 12. صادر كردن اوامر عادلانه؛ 13. باقي داشتن رسم بار عام؛ 14. بخشنده بودن؛ 16. دفع آز؛ 17. بي بيم كردن مردمان؛ 18. مواظبت در نصب كارگزاران مملكت؛ 19. اطاعت تام از خداوند» در مسير حكومت به سوي دموكراسي، نخستين قدرتي كه استبداد را محدود ميسازد، قدرت اشراف است، سپس نوبت به ساير طبقات ميرسد كه به نوبهي خود نيروي اشراف را نيز محدود كنند و حكومت عامه به وجود آورند. بنابراين به قدرت رسيدن اشراف، بي آنكه خود دموكراسي ناميده ميشود، نخستين مرحلهي پيشرفت به سوي اين مقصد است. دلايل تاريخي ثابت ميكند كه آرياييها، از همان ابتداي ورود به ايران، دوران حكومت استبدادي مطلق را پشت سر گذاشته و از استبداد فاصله گرفته بودند. مرحوم حسن پيرنيا در تاريخ ايران باستان مينويسد: «... چنانكه از اوستا استنباط ميشود، آرياييها وقتي كه به ايران آمدهاند، شكل حكومتشان ملوكالطوايفي بوده، قوم به عشيرهها تقسيم ميشده و عشيره به تيرهها و تيرهها به خانوادهها... روساي اين خانوادهها رئيس تيره را انتخاب ميكنند. روساي تيرهها، رئيس عشيره را برميگزينند. دهپويت يا رئيس مملكت هم انتخابي است، معلوم است كه با اين وضع، حكومت دهپويت (رئيس مملكت) محدود بود.».... در گاتها به موضوع سلطنت و پيروي از آن اساسا هيچ اشارهاي نشده است و همين نكته ميرساند كه زرتشت پيروان خود را در باب انتخاب طرز حكومت آزاد گذاشته است. پيش از اين ديديم كه مقام انساني در اين دين تا چه حد مهم شمرده ميشود.... |
نظرات شما عزیزان: